یواشکی های من

مادرم میخواست رختی ز شادی تن کنم. چون نشد من از شجاعت دوختم پیراهنی

پاییز

منا آشفته
یواشکی های من مادرم میخواست رختی ز شادی تن کنم. چون نشد من از شجاعت دوختم پیراهنی

پاییز

ز آخرین پاییزی تو شمال بودم خیلی خاطره دارم.. اون سال یعنی ۹۸ اولین سالی بود ک من تنهایی مسولیت زمین خودم قبول کردم و توش شالی کاشتم..البته اون زمان صبح ها میرفتم سرکار و تا می آمدم خونه مادرم میگفت برو کایر داداشتت داره زمین های خودش نشا میکنه تا وثتی نوبت زمین خودت شد تنهانباشی و من با اینکه از ۷ صبح سرکار بودم ولی باز میرفتم. داداشم آمد کمکم ولی بقیه کارهاش خودم تنها انجام دادم. وجین کنم هر روز برم صحرا و موتور برقی روشن کنم کود بزنم موقع سم زدن ک میشد تو سم پاش بیست لیتری سم درست میکردم ماددم همرام می آمد تا اون سم پاش مثل کوله پشتی بزاره رو کولم خوب زمینم پر اب بود وزنم سنگین میشد حسابی سخت بود برام ولی من تونستم. عشقم بود هر روز برم سر بزنم بهش و دست رنجمو ببینم.. داشتم از پاییز میگفتم... محصول اول ک برداشت کردم درجه یک بود اولین سالگرد خواهر م ارزو بود... ترم آخر ارشد بودم وقع شهریه کم داشتم هشتصد تومن.. از مادرم قرض کردم وقتی برنج برداشت شد گفت نفروش و به قمیت بهم بده تا سالگرد آرزو از همین برنج شام بدیم مسجد... بخدا طعم بهشت میداد نگم براتون ک همه میپرسیدن عجب پلویی شده و دهن به دهن پیچید ک از زمین من برداشت شده همه دعا کردن انشاالله خرجی عروسی بشه.. مهر بود. و من یک آبان عروس شدم... و تمام خاطراتم تمام شد.. از بعد عروس شدن مردم.. فقط سه روز تنها بودم تو خونه از روز چهارم پسر شوهرم هووم شد و روزگار خوش برام نزاشت... باهاش رفیق میشدی بی جنبه بود باهاش جدی میشدی عقده ای بازی در می آورد. دروغ میگفت من پیش باباش خانواده شوهرم خراب میکرد. تا تنها بودیم موش میشد و تا پشت پیدا میکرد همچین من مورد سوال بودم.... هیچکس نگفت پس این دختر با هزار تا آرزو چی؟ اگه بجای تلاش کردن برای نگه داشتن پسر شوهر؛ خود شوهرم میشناختم کار بیخ پیدا نمیکرد. اصلا شوهری وجود نداشت از بعد عقد من مادر یک پسر دروغگو پس از حسرت آغوش مادر بودم ک همه کار میکرد ک من با پدرش نباشم. و من شدیدا خودم رو غرق در مسولیت مادری کردم در حالی ک اصلا من هیچ کاره بودم و پدری ک اصلا هیچ نقشی تو زندگی نداشت و همیشه پشکل بود بی ارزش و شکم درد...

بهار تابستان و ماه اول پاییز ۹۸ برام عین زندگی بود... دانشجو بودم دوستایی خوبی داشتم پدرم و خواهرم فوت شده بودن و سعی میکردم خونه از ماتم در بیارم. مادرم شدیدا افسردگی داشت و من بدون حامی. ولی با دوستام خوش بودم. اهل رفیق بازی اصلا نیستم ولی همون گروه چند نفرمون برام خیلی خوب بود. کاش اینقدر تو زندگی به دیگران متکی نبودم... همش دنبال کسی ام ک سکوی پروازم بشه و بعد خودم راهم. پیدا میکنم.

امروز صبح رفتم باغچه کوچکم تو حیاط آب بدم... چندتا بتونه فلفل دلمه دارم اونجا ک الهی شکر پر از ثمره. دختر مامان مریم دیدم میگفت باید دستت باغ بدن آباد کنی ببین حیاطمون چقدر جون گرفته. زمینت نفروش برو تو محصول بکار... واقعا دلم به آین آرزو خوشه فقط. یک خونه بسازم توش ک از چهار طرف پر از نور باشه. هروز صبح بیدار بشم بجای سرکله زدن با بچه ها بیافتم به جون باغچه و مرغ خروس ها... برای خودم باغ بهشتی درست کنم... من عاشق این کارم... ی بار تو پشت خونمون کلی افتابگردون کاشتم گوجه کاشتم وقتی بزرگ شدن مرزعه از آفتابگردان داشتم. کاش همین الان بمیرم و تو ویدیو چک زندگیم این صحنه رو دوباره ببینم... واقعا برام حسرت شده... کاش بتونم و خدا برام جور کنه تو زمینم خونه بسازم همونجا بمونم. بچه ها اینجا تو قفسن.. تو چهار دیواری این کار انجام نده و آن کار انجام بده دارن هلاک میشن... تا حالا نزاشتم خاک بازی کنن نزاشتم پا برهنه راه برن.. نزاشتم از درخت بالا برن درحالی ک صد برابر بیشتر از کارهای من انجام دادن ولی برای بچه هام ممنوعه...

میخاستم از پاییز بنویسم ک خاطرات مرا به درازا برد. ـ... درخت گردو وسط باغ خانه درختی ۳۲ سالگیم بود من درمیان آن نور میدیدم.. وقتی باد می وزید من با او میرقصیدم... مادرم به دلم تبر میزد و من با آنها آتیش میساختم تا دوباره به من امنیت خانه را دهد. من اسیر خواسته های دیگران بودم. چقدر زجر کشیدم چقدر بی رحمی دیدم و آخر من راننده شدم از جای ک فکر میکنم بهشتم بود... بهشت راباید خودم بسازم. بها و بهانه حرف های صد من یک غاز آدم هاست.. بهشت حماسه ی از شکستن ‌تهمت شنیدن ‌‌، عاشق دل شکسته بودن، نفرین شدن کتک خوردن، زخمی شدن، مادر شدن، انگشت نما شدن، و.... است.



تاريخ : شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ | 1:12 | نویسنده : منا آشفته |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.